از قدیم گفتن «فامیل گوشت آدمو میخوره، استخونش رو دور نمیریزه». هر چی باشه بد فامیل از خوب غریبه بهتره. تصمیمش برام آسون نیست و همه آرزوهام به باد میره، ولی خب چارهای ندارم که به فامیل راضی بشم. این آخرین نفری بود که بهش اجازه دادم برای امر خیر اقدام کنه. از این به بعد فامیل بودن اولین و آخرین معیارم خواهد بود. بقیهش به عهده خانواده. به هر کی دادن، دادن؛ به هر کی هم ندادن، ندادن.
شاید بهتر باشه داشتن یه همسفر و همراه هم عقیدهی خودم، فقط یه آرزو باقی بمونه. شاید تنها بودن و غریب بودن، همچین هم بد نباشه. بد میگذره ولی شاید خیری توش باشه. ان مع العسر یسرا.
و حرفهایی که بین خودم و خداست.
دلم میخواد طرف مقابلم کسی باشه که دلش فقط و فقط منو بخواد. برای همین اینایی که دنبال دخترایی هستن که با شرایطشون کنار بیاد و براشون فرقی نمیکنه کدوم دختر باشه، چنگی به دلم نمیزنن. حتی اگه از خودشون بهتر هیشکی نباشه.
«احساس میکنم ازش خوشم نمیاد»، اولین جملهای بود که نوشتم. حس بدی داشتم. قیافهام آویزون بود. خدایا! نکنه وقتی دعا میکنم تا بیاد اون بالا، کسی دستکاریش میکنه و داره یه برعکسش مستجاب میشه؟! الان هم حس خوبی برای دیدارهای بعدی و گپ و گفتهای بعدی ندارم.
احساس میکنم شخصیت داستان «گردنبند» هستم که ناچارم به یه انتخابی دست بزنم که تو دلم نیست و بعدش هی احساس شکست پشت احساس شکست. اگر چه فعلا نباید زود قضاوت کنم اما خب. برای یکی مثه من که کلی کمالگرام و خودم رو با آدمهای بزرگ و بزرگوار مقایسه میکنم، زندگی با یه آدم خیلی معمولی و خیلی ساده، سخته. درسته دنبال پول و پله نیستم، ولی دنبال آرزوهای بزرگم و دوست دارم به همه اونها برسم. خدایا چیزایی که میخوام خیلی سخته؟ خیلی نامعقوله؟ خیلی نشدنیه؟ گمون نمیکنم هااا!