اعتراف میکنم هنوز هم بهش فکر میکنم. ته ته دلم منتظرش هستم. احمقانه است نه؟ اگر کسی ازم خواستگاری کند یا تو موقعیتهای مشابه، دارم به او بد و بیراه میگویم که چرا نخواست با من آشنا بشود؟ از کجا معلوم همان کسی نبودن که او میخواسته است؟
به عاقل بودن خودم شک میکنم که چطور در این فضای مجازی از کسی خوشم آمده؟ کسی که من را نمیشناسد! خانوادهام را نمیشناسد و متقابلا من هم هیچ شناختی رویش ندارم. فقط در تعاملات معمولی که داشتهایم و متوجه شدم اعتقاداتش بهم میخورد. یک سری معیارهای دیگرم را هم دارد.
تو کانالم هست و مطالبم را میخواند. روزی نبوده بهش فکر نکنم. آنلاین بودنش را چک نکنم. از یاد خودم میبرمش، اما لعنتی فراموشم نمیشود. آنقدر گستاخ نیستم که برای بار دوم بهش پیشنهاد بدهم. اهل دوست شدن و اینها هم نیستم.
گاهی به خودم میگویم دارم دوست داشتنش را به خودم تلقین میکنم. چون بهش فکر میکنم فکر میکنم دوستش دارم و همان کسی است که لنگهی من است. اما آنقدر خودم را میشناسم که بتوانم تشخیص بدهم کی به دردم میخورد و کی نمیخورد. چرا ما دخترها نباید به فرد مورد علاقهمان برسیم؟
فقط میگویم خدایا! همه جوره مواظب خودم هستم و از این به بعد بیشتر هم مراقبم. خودت کمک کن. اگر به صلاح است، دست بجنبان. اگر به صلاح نیست، پس ذهنم را شیفت دلیت کن. الهی و ربی من لی غیرک...
از قدیم گفتن «فامیل گوشت آدمو میخوره، استخونش رو دور نمیریزه». هر چی باشه بد فامیل از خوب غریبه بهتره. تصمیمش برام آسون نیست و همه آرزوهام به باد میره، ولی خب چارهای ندارم که به فامیل راضی بشم. این آخرین نفری بود که بهش اجازه دادم برای امر خیر اقدام کنه. از این به بعد فامیل بودن اولین و آخرین معیارم خواهد بود. بقیهش به عهده خانواده. به هر کی دادن، دادن؛ به هر کی هم ندادن، ندادن.
شاید بهتر باشه داشتن یه همسفر و همراه هم عقیدهی خودم، فقط یه آرزو باقی بمونه. شاید تنها بودن و غریب بودن، همچین هم بد نباشه. بد میگذره ولی شاید خیری توش باشه. ان مع العسر یسرا.
و حرفهایی که بین خودم و خداست.