چند سال پیش، همچین آدمی رو به راحتی میپذیرفتم و نگران هم نبودم. الان به گمونم استحاله شدم. هم خدا رو میخوام و هم خرما رو. به وعدههای خدا با ترس و لرز نگاه میکنم. خدا میگه از ترس فقر و نداری، بچههاتونو نکشید و از بچهدار شدن جلوگیری نکنید چون من دارم رزق بندههام رو میدم نه کس دیگه؛ ازدواج که دیگه جای خود دارد. به خدا و وعدههاش ایمان دارم و همیشه دنبال این بودم. اما به جامعه و اطرافیان که نگاه میکنم، تصور یک زندگی که سطحش از همه پایینتره، نگرانم میکنه. ولی باز خودمو خوب میشناسم. توکل و توسل میکنم به خدایی که تا حالا تنهام نذاشته. صبر میکنم و امید دارم از این امتحان سربلند بیرون بیام.